Tuesday, July 2, 2013

Overthinking


می دونین یکی از بدی های کافه اینه که بعد از یه مدت با آدماش دوست می شی.
بعد یه روزی که دوست داری حرف نزنی، دوست داری تو خودت باشی و از این سکوت لذت ببری، همه میان سراغت، تو حتی دوست نداری بگی سلام، شاید یه تکون سر یا دست تکون دادن کافی باشه، ولی این تازه شروعه، همه فکر می کنن که الان حالت خوب نیست و می خوان سوال پیچت کنن وببینن داستان چیه و تلاش کنن حالت بهتر شه.
ولی تو حتی دوست نداری لبتو باز کنی و بگی " ببین، من خوبم، فقط می خوام تنها باشم". حتی گفتن همین هم ازت بیشترین انرژی رو می بره، سکوتت رو از بین می بره، تمرکزت رو از رو خودت و لذت بردن از سکوت درونت بر می داره، این حسو بهت می ده که آزاد نیستی، باید توضیح بدی، و همه اینا مثل سوهان می مونه ...
و هزار تا فکر دیگه که بعدش میاد، چند بار که این جوری باشی هم همه فک میکنن این یارو چه" اس هول" ای هستش. یا می گن خوب اگه می خواستی تنها باشی چرا اومدی اینجا. بعد تو باید توضیح بدی که می خوام تنها باشم با خودم، می خوام ساکت باشم و حرف نزنم، ولی شاید بخوام همزمان" سوروندد" باشم! 
و بد تر از همه اینکه باید همه اینا رو توضیح بدی.
و اینکه پیش خودت هم می گی بابا خوب این بیچاره ها قصدشون کمک کردنه، باید ممنونشون هم باشی.
و اینکه گاهی هم حالت بده و شاید بخوای با یکی حرف بزنی، و این بدبخت ها از کجا بدونن که تو می خوای حرف بزنی یا نه? پرچم که نزدی بالا سرت که الان کدوم حالتی!
بعد می رسی به اینجا که مگه مردم ابزارن؟ باید منتظر باشن ببینن جناب عالی کی دوست داری حرف بزنی و کی دوست نداری حرف بزنی و در اختیار تو باشن؟
و .....

گاهی آدم نیاز داره تنها باشه فقط و سکوت باشه، دور از همه این بحثا.




1 comment:

Maral Charkhtab Tabrizi said...

Mikhaan loraro shekanje konan mizaranes too ye cafe' gerd... Migan boro ye konj beshin....