Saturday, June 29, 2013

دل کندن


یکی دو روزه این صحنه تو ذهنم میاد، انگار هنوز مشکل ام با این صحنه حل نشده، انگار مثل یه حادثه تو بچگی می مونه که تاثیر زیادی رو زندگی آدم داره و تا آدم تحلیلش نکنه نمی تونه به ریشه خیلی چیزا پی ببره.
نمی دونم چی شد که ساز دهنیم دستم بود و خیلی هم عجله داشتم، داشتم از طرف خیابون گاندی می رفتم سمت میدون ونک، شاید مال اون موقع هاست که کلاس زبان می رفتم اونورا، 4و5 سال پیش.
یکی از این بچه های کوچیک که فال می فروشن، اومد جلو و گفت فال بخر ازم، منم بر خلاف همیشه که وایمیسادم و باهاشون حرف می زدم، توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، همراهم اومد و چشمش افتاد به سازدهنی تو دستم، دستشو گذاشت روش و گفت اینو بده به من و شروع کرد به به زور کشیدش.
بهش گفتم نمی شه، این یادگاریه.
ولی شروع کرد به بیشتر کشیدنش و یه جورایی گریه کردن، منم محکم کشیدم ساز دهنیو از دستش بیرون و به راهم ادامه دادم، ولی گریه و نگاه سنگینش رو حس کردم از پشت سرم.
بعد از این که یه خورده به راهم ادامه دادم، گریه ام گرفت، برگشتم، ساز دهنیو دادم بهش و به راهم ادامه دادم.
توی همین چند لحظه، قبل از اینکه برگردم، اینا تو ذهنم بود: این که اینا همیشه سو استفاده می کنن و کارشون همینه، اینکه من هیچوقت بهشون پول ندادم، ولی براشون بستنی یا ساندویچ خریدم، باهاشون حرف زدم و باهاشون دوست شدم.پس چرا این سری با این همه بی رحمی ساز دهنیو از دستش کشیدم بیرون؟ شاید چون می خواست به زور بگیرتش؟ این سری هم که پول نخواست، ساز دهنی خواست، دیدی داشت گریه می کرد، یعنی اینقدر برات سخته از یه ساز دهنی دل بکنی؟ حالا بر فرض اینو یه آدمی که برات مهمه بهت داده، که چی؟ آخه این ساز دهنی گرونه، حتمن می فروشنش، نمی ذارن دستش بمونه، به تو چه ربطی داره؟ تو باید دل بکنی، بذار شاد بشه، بقیه اش با خودش.

و ازون به بعد، دل کندن از همه چیز، خیلی برام ساده شد...

Friday, June 28, 2013

Morality?



Do you really think moral decisions are always made in the absence of temptation?
That they made easily? and they are made gracefully?

...
From a reference that I don't mention here.

Monday, June 24, 2013

می گذره رفیق، می گذره



امروز نرفتم کافه، یه راست رفتم خونه.
دررو باز کردم دیدم تیگو نشسته یه گوشه، بعضی وقتا دوست داره واقعا مثل یه سگ رفتار کنه.
سرشو آورد بالا و تو دستم دنبال روزنامه گشت، و ندیدش، گوششو با پاش خاروند و احتمالن با خودش گفت یه روز تخمیه دیگه! می دونه روزایی که روزنامه دستم نیست چه قدر سگم.
حتی سلام هم نکردم بهش، یه راست رفتم طرف اتاقم و وسایلم رو پرت کردم رو مبل و دراز کشیدم رو تخت.
چند ثانیه بعد اومد پیشم و سرشو گذاشت رو سینم و منم شروع کردم به نوازش سرش، سرشو آورد بالا و زل زد تو چشام.فقط تیگو کل داستان رو می دونه و با همون نگاهش تمام احساسات و فکرام رو خوند.   گفت "می گذره رفیق، می گذره" و دوباره سرشو گذاشت رو سینم. 
یه خورده به حرفش فکر کردم و دوباره غرق شدم تو فکرای خودم.
-چایی می خوری؟
- آره، فکر بدی نیست


Sunday, June 23, 2013

تیگو



بحث از اینجا شروع شد که تیگو روی مبل خودش لم داده بود و پاش رو انداخته بود رو پاش و داشت روزنامه می خوند که یهو گفت :من نمی فهمم مشکل اینکه من رو ببری کافه چیه.
یه خورده نگاهش کردم و سعی کردم با آرامش باهاش حرف بزنم، گفتم من نمی فهمم دلیل اینکه جدیدن تو اینقدر علاقمند شدی که بیای کافه چیه.
گفت: خوب حوصله ام سر می ره تو خونه تا تو بیای، دوست دارم آدم های کافه و محیطش که این همه راجبش حرف می زنی رو هم ببینم، مخصوصن دریا رو.
گفتم: واقعن یه لحظه فکر کن، واقعا فکر می کنی اجازه می دن یه سگ بیاد تو کافه؟ بر فرض هم که بیای، می خوای چی کار کنی؟ تو که غیر از من با کسی حرف نمی زنی، اونم تازه اگه تنها باشیم، روزنامه هم که نمی تونی بخونی حتی اونجا، حوصلت سر می ره. 
گفت: نه حوصله ام سر نمی ره، می شینم زل می زنم به دریا. 
اینو با یه لحنی گفت که انگار داره به من تیکه میندازه.
یه نگاهی بهش کردم و گفتم: منم که غیرتی! دریا رو که آوردم خونه می بینیش.
خندید و گفت: اتفاقن ترجیح می دم وقتی اومد اینجا من نباشم، هم تو راحت باشی، هم من سر و صداتون رو نشنوم. تازه این ربطی به حوصله سر رفتن من نداره.
خسته شدم دیگه از این بحث، بهش گفتم فردا  چک می کنم ببینیم نظر بچه های کافه چیه.
دمشو به نشانه رضایت تکون داد و با لبخند روزنامه خوندشو ادامه داد.

Thursday, June 20, 2013

گم-2


گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم
بی هرچه آشنا، گوشه دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم...

این حس رو داشتین تا حالا؟ چند وقته بدجوری این حس رو دارم، دلم می خواد جایی باشم که هیچ کس نباشه، هیچ تکنولوژی ای مثل موبایل و لپتاپ هم نباشه،  هیچ کس حتی نگرانم نباشه، و گم بشم تو خودم، دور از این هیاهو، دور از این همه مشغله و کار و ازدحام.
هر چند وقت یه بار، این حس بهم دست می ده، نمی دونم چرا، هنوز نتونستم ریشه اش رو پیدا کنم.
گاهی فکر می کنم که آدم می خواد از فکرای خودش فرار کنه که دنبال یه همچین موقعیتی می گرده، شایدم برای این که از فکراش فرار کنه لازم داره که تنها باشه و خیلی فکر کنه، خودشو مرور کنه و سنگ هاشو با خودش وا بکنه. شاید مثل موچ شدن وسط بازی می مونه، آدم از بازی میاد بیرون، خستگی در می کنه، یه خورده به خودش می رسه، جون که گرفت بر می گرده وسط بازی. در هر صورت خسته ام، دلم می خواهد بگذارم بروم، بی هر چه آشنا، گوشه دوری گمنام، حوالی جایی بی اسم...

...
سید علی صالحی

دریا


مدت زیادی بود که میومد تو کافه و مثل من  پشت یه میز تنها می نشست و به کاراش می رسید. معمولن یه شال سبز داشت  دور گردن که با تلاطم موهای طلایی اش گره می خورد و در کنار پوست سفید و چشم های آبیش ترکیبی به یاد موندنی درست می کرد. در کنار تمام این زیبایی، سادگیش ، سکوتش و عمق نگاهش برای من بیشتر جذاب بود.
بارها شده بود که تنها نشسته بود و یه پسری اومده بود جلو تا سر صحبت رو باز کنه ، همیشه عکس العملش این بود که اول یه نگاهی به من می انداخت و من می فهمیدم از نگاهش که چه قدر تحت فشاره. فقط می خواست تنها باشه، پیش خودش می گفت آره، من خوشگلم، ولی این دلیل نمی شه هرکی رسید بخواد بیاد و سر صحبت رو باز کنه و تنهاییم رو به هم بزنه، همه این هارو با همون نگاه کوتاهش می گفت و بعد یه جوری پسره رو رد می کرد.
نمی دونم از کجا شروع شد، شاید از اونجا که من وقتی می رم تو فکر، به یه جایی خیره می مونم، شاید به دریا خیره موندم چند بار، وقتی به خودم اومدم، دیدم نگاهم می کنه و من هم خودم رو جمع کردم، گاهی هم مشغول کارش بود، ولی همه حرکاتش آروم تر به نظرم میومد، یه حس تعلیق، ازنوع حرکتی که مثلن حواسش نیست و خیلی طبیعی داره این کار رو می کنه و اصلن هم حواسش به من نیست،از اونا که من می تونم تا صبح بشینم و از تناسب این حرکات لذت ببرم و هیچ کاری هم نکنم.
سروش که برام قهوه رو آورد بهم گفت خیلی داری معطل می کنیا، می پره، گفتم چی؟ چشمک زد و به دریا نگاه کرد و رفت.
به دریا نگاه کردم، اون هم به من نگاه کرد،  لبخند زدم، بر خلاف همیشه که نگاهم رو می دزدم، اونم لبخندی زد، نگاهش رو دزدید، دوباره بهم نگاه کرد، از پشت میزش بلند شد و اومد سمت میز من.



Tuesday, June 18, 2013

زوتاروس



اولین باری که دیدمش تو راه کافه بودم، پشت یه چراغ قرمز وایساده بودم که اومد جلو و خیلی کنجکاوانه به صورتم خیره شد، منم یه لبخند زدم بهش و با سبز شدن چراغ  راه افتادم، مکثی کرد و با فاصله دنبالم اومد. به اونور خیابون که رسیدم منتظر وایسادم و نگاهش کردم، انگار با ما فرق داشت. رسید بهم و گفت: غتسشتمن؛ ستنسدخثبکث تایینکض. نفهمیدم چی گفت ولی حس کردم ترجمش میشه: داشتم دنبالت می گشتم. تعجب نکردم، گفتم چرا؟  گفت: نمی تونه بهم بگه. شونه ای بالا انداختم از روی بی تفاوتی.

دعوتش کردم به کافه تا با هم گپی بزنیم. تو راه شروع کرد به حرف زدن. گفت که خیلی اهل مطالعه است، گفت که از یه دنیای دیگه اومده، یعنی خودش خودشو تبعید کرده اینجا، چون  یه حسی رو نداشته، اومده اینجا و تا وقتی این حس رو کامل نفهمه بر نمی گرده، و اون حس  ترحم هستش، یا یه چیزی تو این مایه ها فکرکنم.
رسیدیم به کافه، من داشتم فکر می کردم که الان آدما چی فکر می کنن راجب من که دارم با زبون خودم با این آدم عجیب حرف می زنم که زبانش با ما فرق می کنه. ادامه داد که اگه روی زمین، یه دختر و یه پسر همزمان در حال خودارضایی باشن و کمتر از 273 متر با هم فاصله داشته باشن و همزمان هم ارضاء بشن یک نفر تو دنیای اونا به دنیا میاد، و دقیقا 273 متر، نه یه خورده بیشتر. گفتم با این حساب نباید جمعیت زیادی داشته باشین. خندید. زوتاروس خندید و برام عجیب بود که می تونه بخنده. خواست توضیحات بیشتری بده که بهش فهموندم الان اصلن حوصله شنیدنش رو ندارم.

Monday, June 17, 2013

گم



همین جا خوب است
همین کنج بی پیدایی...

فکر کنم این شعر برای همین کنج کافه من گفته شده، همین جا که من هر روز نامرئی می شینم و لبخند می زنم و به آدما خیره می شم، انگار دفعه اوله می بینمشون و دفعه آخری هم هست که می بینمشون، انگار من از یه دنیای دیگه اومدم و کاملن باهاشون غریبه ام، همیشه لذت کشف و ترس از نزدیک شدن بهشون همراهمه، و این شروع رویاست، کشف در رویا...، همین جا خوب است، همین کنج بی پیدایی.

...
سید علی صالحی

Sunday, June 16, 2013

تعلیق



از خودم دور شده بودم، خیلی دور.
از وقتی که به این محیط جدید اومدم، مشکلای زیادی داشتم، از مشکلات مالی تا درگیری های عاطفی، و این ها همه اضافه شدن به این تغییر بزرگ که این تغییر محیط با خودش میاره. اونقدر درگیر شرایط و استرس هام بودم که نمی تونستم با خودم تنها بمونم، از تنها موندن با خودم فرار می کردم. بعد هم که کم کم اوضاع بهتر شد، به همون روش ادامه دادم. واسه همین مدت ها بود که فرصت تنها شدن با خودم رونداشتم، همیشه دور و برم شلوغ بود، شلوغی ای که دیگه لذتی برام نداشت و اذیتم می کرد، مثل یه جور تعلیق، وسط هیچ چیز.
یه جایی وایسادم نگاه کردم به خودم، به خودم گفتم: عمو، این تو نیستی. این تعریف تو از خودت نیست، و این تعریفت از این تغییری که می خواستی تو زندگیت ایجاد کنی نیست. 
کم کم شروع کردم به خلوت کردن با خودم، سخت بود تا دوباره برگردم به خودم، سخت تر از همیشه. 
تا اینکه این  کنج کافه رو پیدا کردم و سعی کردم کم کم بهش عادت کنم. این جوری شد که کنج کافه شد رفیق من، تا بیام بشینم و با خودم تنها باشم و بهش عادت کنم. 
الان هم حس تعلیق دارم، ولی این تعلیق برام لذت داره، انگار معلقم وسط تمام حس ها و فکرها و کارهایی که دوسشون دارم، گم می شم تو خودم،تو کارم، بیرون که میام نمی فهمم چه قدر گذشته، ولی یه لبخند رو لبم هست، چون چیزای دور و برم آشنا و صمیمی هستن برام. تعلیق...

Thursday, June 13, 2013

مرا یادت هست؟ جای تو هم خالیست...



امروز داشتم به این آهنگه گوش می کردم تو کافه و کتاب می خوندم واسه خودم. نفهمیدم کی غرق شدم تو خودم.

 داشتم به  لحظه های بی حوصلگی فکر می کردم، لحظه هایی که ممکنه خیلی ساده از  یه حادثه شیمیایی تو بدنم به وجود بیاد، یا شاید از یه صحنه ای که شاید هفته پیش دیدم و بی تفاوت از کنارش رد شدم و کم کم تو ناخودآگاهم ته نشین شده و خودش رو نشون داده ،یا  از خیلی چیزایی که مدت زیادیه که دارم براشون تلاش می کنم و هنوز بهشون نرسیدم یا کاملن ازشون دل بریدم و قبول کردم که نمی رسم بهشون و این حس نا امیدی لعنتی ای که میاد سراغ آدم، یا این حس تنهایی لعنتی ای که تو یه کشور دیگه  که هر چه قدر هم تنها بودن رو دوست داشته باشم و حتی اگه دوست نداشته باشم و دور و برم پر از آدم های هم زبونم باشه، باز مثل یه چیز تیز که داره همینجوری فشارش رو رو بدنم بیشتر و بیشتر می کنه، یا فکر کردن به اتفاقایی که اگه می افتادن یا نمی افتادن چه قدر می تونست الان زندگی متفاوت باشه، با رابطه ای  که اگه شکل می گرفت یا نمی گرفت، یا اگه تموم می شد یا نمی شد الان  چه قدر خوشحال تر می شد بود، یا حتی از یه دلتنگیه ساده برای یه دوست.

همه اینهایی که گفتم، و همه اینهایی که نگفتم، بهانه هایی هستن که من گاهی ازشون استفاده می کنم تا بی حوصلگی خودم رو موجه نشون بدم، تا به خودم بگم بهتر از این هم می شد باشه ولی نیست و من حق دارم که الان بی حوصله باشم. 

یه جایی باید این رشته رو پاره کرد، باید یاد بگیرم که با دست خودم بهانه به خودم ندم برای ناراحت بودن و بی حوصله بودن، و گاهی هم به خودم اجازه بدم بی حوصله باشم، و دنبال دلیل نگردم براش، به هیچ چیزی ربطش ندم، و خیلی آروم بشینم و منتظر بشم و تلاشم رو بکنم تا بگذره، مثل من که الان نشستم اینجا.

Tuesday, June 11, 2013

You can not delete it



امروز تو کافه، با بچه ها صحبت سر این بود که اگه بتونی برگردی عقب تو زندگیت و از اونجا دوباره زندگی کنی، دوست داری اونجا کجا باشه و چرا دوست داری اونجا باشه.
اولش همه تقریبا می خواستن برگردن به حدود یک یا دو سال قبل. بعدش که بیشتر فکر کردن، رفتن عقب تر،  6 سال، بعد 10 سال، و همینجوری بیشتر شد.
من ساکت نشسته بودم و فقط گوش می دادم و با خودم فکر می کردم. این شعر گروس عبدالملکیان تو ذهنم بود:

نه!
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید تصمیم دیگری گرفت.


Sunday, June 9, 2013

It's not raining anymore...


Sky is black, it hurts
It's raining to show me what I have missed

وارد کافه می شم و می رم کیفم رو سر می دم رو همون میز کنج کافه که همیشه می شینم، هدفونمو از تو گوشم در میارم و می رم سمت کانتر و بعد از احوال پرسی یه موکا سفارش می دم و میام می شینم پشت میز. امروز اصلن حال هیچ کاری ندارم. از اون روزای بی حال که پیش خودت می گی کاشکی هوا ابری بود و یه خورده باد میومد. هدفونمو دوباره می ذارم تو گوشم.

I have to go to feel that I’m young
Without something to show me the way
به آدم های دور و برم نگاه می کنم. اکثرا جدیدن.

I’m not scared to watch you break me down
I don’t let it come around
میرم تو خودم، فکرم همه جا میره و در عین حال هیچ جا نیست.

I’ve decided to dig a hole
In the dark
Where the lights die
In the dark
این همه آدم، چی می خوان از زندگی؟ چه فرقی می کنه، تو خودت چی می خوای؟

Trespassing past, to nothing
It’s not raining anymore…


...
آهنگ همین وبلاگ.

Saturday, June 8, 2013

کافه کنج




نسل ما، خیلی از روزهاش رو تو کافه گذرونده و می گذرونه. من هرروز می شینم یه کنج خلوت کافه.آهنگ گوش می کنم و کارامو می کنم، با خودم خلوت می کنم و فکر می کنم، گاهی هم با آدما حرف می زنم.