Tuesday, November 5, 2013

پاییز نیمه کاره.


پاییز هم از نیمه گذشت .
خسته ام، از آمدن و رفتن روزها، و منی که در شتاب، از این روزها می گذرد.
حتی فرصت نمی کند لختی بایستد، تامل کند، مزه را بچشد و از مزه مزه کردن  آن لذت ببرد.
مثل پیاده رویی که شتابان از آن می گذری، در گوشه ای کسی موسیقی مورد علاقه ات را می نوازد، و تو دلت می خواهد که بایستی و گوش کنی و لذت ببری، ولی باید بروی و حسرت موسیقی  همراه با ملودی آن در دلت می ماند. 
هراسان می شوم که می بینم پاییز هم از نیمه گذشت، اگر نیمه ی باقی آن نیز به این سرعت بگذرد، باید سالی صبر کرد دوباره تا پاییز، تا همین پاییز نیمه کاره.

Sunday, October 27, 2013

حافظ



سَحَر کرشمه‌ی چَشمت به خواب می‌دیدم
زِهی مَراتب خوابی که بِهْ زِ بیداریست

Monday, October 21, 2013

پاییزانه- گم-3



روزهایی که در شلوغی همدیگر و من گم می شوند
منی که در میان روزمرگی و فکر و کار غوطه می خورم
گاهی حتی وقتی به آینه نگاه می کنم، یادم می افتد که من
 هر روز جلوی این آینه ایستاده ام، اما خودم را ندیده ام
فقط رد شده ام، از لحظه ها، از روزها، از خودم، بی آنکه توجه کرده باشم

گم شده ام، اما نمی دانم کجا
 فکر می کنم، اما نمی دانم به چه چیز
حال و روزم پاییزی است
اما اینجا شکل پاییز نیست
باران نمی بارد، باد نمی آید، و شهر شلوغ نیست
اینجا حتی دلم برای شال گردنم نیز تنگ است
 و من حتی حس نوشتن اینها را هم ندارم


Sunday, October 20, 2013

High Hopes


Listening to this song, nonstop, its been a week now...

The grass was greener
The light was brighter
With friends surrounded
The nights of wonder...


...
Pink Floyd, High Hopes.




Friday, October 18, 2013

شناخت؟



روابط اجتماعی، شناخت و کنکاش آدم ها، چیزیه که تقریبا هممون باهاش سر و کار داریم، فقط شدتش تو آدمای مختلف فرق داره انگار.

خوب بعضی وقت ها هم،نتیجه شناخت آدم ها بدتر از هیچه، یه چیزی تو مایه های لغاتی که ترجیح می دم استفاده نکنم.

Thursday, September 19, 2013

Simple Lie


کنارم دراز کشیده و تو چشام نگاه می کنه و می گه:
I love your big smile, it is so beautiful, I just want to wake up everyday here to see your smile.
 همینجوری که دارم نگاش می کنم  می رم تو فکر، این الان فقط یه حرف هستش دیگه! جدی که نمی گه؟ من الان دارم لذت می برم که اینجاس، ولی مسلما نمی خوام هر روز باشه، حتی برای یه مدت محدود هم نمی خوام هر روز باشه...
همینجوری نگاش می کنم و به این چیزا فکر می کنم و خوشحالم که نمی دونه تو ذهن من چی داره می گذره، اون هم احتمالن داره فک می کنه که من سختمه به یه زبان دیگه راجب این چیزا حرف بزنم، و اینکه کلن آدم ساکتی هستم، چون همیشه وقتی همچین چیزایی می گه سکوت می کنم و فقط تو چشاش نگاه می کنم.
نمی دونم این سکوت دروغ به حساب میاد یا نه.

Tuesday, September 17, 2013

راندمان



یه دوره ای وقتی دوتا کار داشتیم، دوتا کار هم بهش اضافه می شد، راندمانمون هم دوبرابر می شد، الان دو تا کار که به 
کارمون اضافه می شه راندمانمون همون صفر می مونه، فقط استرسمون دو برابر می شه.

Thursday, September 12, 2013

همین یک دقیقه های بی ارزش



نمی خوام هم ازین تریپ های ان وردارم و همه چی رو مثبت ببینم. شاید این پست هم خیلی مثبت باشه، ولی همین که دارم به این فکر می کنم بیشتر خوشحالم می کنه.
دیروز داشتم به این بازی های موبایل فکر می کردم، که چه ساده از یه اصل به ظاهر درست و ساده استفاده می کنن و ما هم خیلی راحت قبولش می کنیم.
زمان بازی یک دقیقه هستش، و آدم همیشه به خودش میگه حالا یه دقیقه که چیزی نیست، یه دقیقه که مهم نیست، و همین یک دقیقه یک دقیقه، مدت زیادی از وقتمون به اون بازی می گذره.
آره، جمع همون یک دقیقه های بی ارزش در روز، یه عدد بزرگ می شه که می شه ازش خیلی بهتر استفاده کرد.

...
خیلی مثبت بود؛ نه؟ یه احساس ان بودن خاصی بهم دست می ده وقتی اینجوری فکر می کنم؛ انگار حالا دارم از تک تک لحظه هام استفاده مفید می کنم من! نمی کنم، ولی همین که تو ذهنم دارمش و بهش فکر می کنم، مجبورم می کنه یه جایی یه تغییر بزرگ تو خودم بدم و درستش کنم.

Wednesday, August 28, 2013

ترس



از بس روزای خوب نداشتیم، از بس بدی اومده سرمون، همش منتظرشیم.
الان جای خوبی از زندگیم هستم، پروژه ام تا این مرحله اش جواب داده، چند تا اتفاق خوب دیگه افتاده و یک سفر خیلی عالی رفتم. کلی از دوستای قدیمیم رو دیدم، برگشتم با روحیه و شاد، و حالا پروژه ام هم داره بهتر ادامه پیدا می کنه.
ولی همش این ترس باهام بود که نکنه یه اتفاق بد بیافته. از بس که اینجوری بوده زندگی، از بس که بهمون گفتن پشت هر شادی یه غمه. نه این جوری نیست، زندگی در همه، خوب و بد با هم، ولی اگه تو محیط درست قرار بدی خودت رو، اگه فکرت رو درست کنی، اگه محیطت رو درست کنی، اگه خودت خودت رو نندازی تو چاه، اگه محیط و ادما اذیتت نکنن، اگه درست و سالم تلاش کنی، می بینی دلیلی برای بد بودن و اتفاق بد افتادن و ناراحت بودن نیست. می شه شاد بود و شاد موند و شاد کرد. گاهی هم اتفاقای بد خواهد افتاد که خواهند گذشت.

نوشتم که یادم بمونه. نوشتم که مثل بیشتر آدما فقط از درد و غصه ها ننوشته باشم. نوشتم که بدونم لحظه های خوب و شاد بیشتر ارزش ثبت شدن دارن.


Sunday, August 11, 2013

هنوز


از پشت حادثه به فردا می رسم، هنوز
 خط خطی هایم را تکرار می کنم؛ همیشه و هنوز
حتی از لغت "هنوز" در شعرم، استفاده می کنم هنوز
شب را رج می زنم و صبح را، آغاز می کنم هنوز

...
از لغت " هنوز" خوشم میاد، فک کنم این سومین یا چهارمین شعرم  هستش که زیاد توش هنوز داره.
 " هنوز" مثل یه تعلیق می مونه، نشون می ده که یه چیزی  مدتیه در جریان هستش. " هنوز" هم غم و تلخی  یه نا امیدی رو داره، هم امید و چشم انتظاری یه تغییر و چشم انداز بهتر رو. " هنوز" هم خستگی از یه تکرار فرساینده رو داره هم لذت از انس با یک تکرار لذت بخش رو. " هنوز" هم ترس از تکراری رو داره که ممکنه ما رو از درون بپوسونه، هم اعتماد به نفس ناشی از آگاهی   از موقعیت حال  و آمادگی برایخطرات  احتمالی پیش رو به ما میده. " هنوز"هم نشون دهنده تکراری هستش که نماد تقدیر و اتفاقات و شرایط تحمیل شده به آدم از بیرون هستش، هم نشون دهنده اراده انسان به شناخت، تمایز و تغییر و حداقل شاید امید به این تغییر.
 و هنوز هم لغت " هنوز" معنی های جدیدی از خودش رو تو زندگی به من نشون می ده.  فقط سعی کردم این همه بار رو پشت این کلمه نشون بدم. کلمه ها به خودی خود هزاران داستانند...


Thursday, August 8, 2013

نصیحت



آقا شما هرکاری کنید آدمای کس کش، کس کش هستن، آدمای خوب هم خوب.
ملت هم همیشه تمایل دارند طوری فکر کنند که ساده ترین و احمقانه ترین گزینه های پیش رو رو قبول کنند تا بتونند مدت ها تحلیلش کنند و فکر کنند و راجبش حرف بزنن، کسی هم دنبال حقیقت نیست.

طول می کشه شناختن آدما، به آدما زمان بدین تا خودشون رو نشون بدن. بعدش کس کشا رو بریزین تو سطل آشغال، خوباشو هم نگه دارید. نه به خاطر اینکه قضاوتشون کردین، یا به چه دلیلی چه کاری رو کردن، به این دلیل که حتی ارزش نداره به این چیزا فکر کنین. هرچیزی که حس می کنین درست نیست، دنبال دلیلش نباشین، وقت هم تلف نکنین، بریزینش دور. تو بدترین حالت اشتباه کردین دیگه.

اینکه بقیه هم چی فکر می کنند رو دایورت کنین رو تخم محترم.
خلاصه اینکه راحت زندگی کنین.


Tuesday, August 6, 2013

بکنیم



که بیخیال تموم اضافه ها تنهام 
مدام زندگی خنده دار را بکنیم...

...
فاطمه اختصاری

Wednesday, July 31, 2013

تعریف زندگی، دوباره ها، دوباره ها...




امروز خیلی اتفاقی دوباره رسیدم به این آهنگ.

بعد دیدم چه قدر حس می ده بهم این آهنگ.  
به این فکر کردم که یه مدت پیش، شاید یک سال پیش هم این آهنگ همین حس رو بهم  می داد. حس بدی پیدا کردم، اینکه چرا باید آدم یه اشتباه رو چند بار تکرار کنه، که بعدش دوباره همون حس رو داشته باشه، دفعه اول می گی اشتباه کردم، دفعه بعدش دیگه هیچ جوابی نداری به خودت بدی. حس اینکه یه جا موندی و فقط در جا زدی.حس اینکه این روز های عمرت بودن که الکی تلف شدن.

بعد یاد این متن افتادم، مال اکتبر 2009 هستش، وقتی بعد از کلی زمان و تلاش مجبور شدیم در شرکتمون رو تخته کنیم.

""""
یه جاهایی تو زندگی حس می کنین که صفر هستین( در خوش بینانه ترین حالت، وگر نه باید زیر صفر در نظر بگیرین خودتونو)،بعد شروع می کنین به تلاش کردن که یکمی از صفر بیاین بالاتر، یه مدتی خودتونو درگیر این تلاش ها می کنین ( برای من حدود 19 ماه)، بعد تو یه روزی( مثل دیروز) همه چی بر می گرده سر جای اولش و می بینین که دوباره تو همون صفر هستین ( اگه زیر صفر تر نباشین) و( اگه بخواین خودتون خر کنین می گین خوب تجربه ام زیاد شد).
احتمالن بعد از یه مدتی همین کار(خریت) رو دوباره و چند باره تکرار می کنین.
با این روال یه روزی میاد که می بینی زندگی داره تموم می شه و تو هنوز همون صفر هستی، و این می شه تعریف زندگیت. دوباره ها، دوباره ها....
...
معدم درد تر گرفت.
""""




Saturday, July 27, 2013

تاملاتی در باب ریش



ما یه چندوقتی تو این بلاد کفر ریش گذاشتیم، یعنی داستان از اینجا شروع شد که اومدیم خط ریشمونو درست کنیم، زدیم ریدیم توش، بعد به مثابه اون جوک که ترکه می خوره زمین و تا خونه سینه خیز می ره، برای اینکه خیلی ضایع نباشه خط ریش خراب شده، تصمیم گرفتیم یه نیمچه ریشی بذاریم تا خط ریش به حالت درست در بیاد.
بعد که ریشمون درامد و بلند شد و اینا، دیدیم این ریش حال هم می دهد و هم به فاز اکنون( دقیقا لغت اکنون) ما می خورد. این شد که تصمیم گرفتیم نگهش داریم برای یه مدتی.
در همین اثنا!،  به یک تحقیق علمی روانشناسی میدانی هم دست زدیم. نتایج زیر شامل این تلاش و همچنین در نظر گرفتن تجارب قبلی در ایران هم هست.
برخوردها:
الف- مرد ها:
-          مردهای مجرد ایرانی: اینا که کلن زندگی به تخمشونه و از همه چیز برای خندیدن استفاده می کنن و سعی می کنن گوی سبقت رو در کامنت های بامزه از هم بربایندینده.
-          مرد های متاهل ایرانی: والا این بیچاره ها از بس آزادی نداشتن تو  انتخاب شکل ریش خودشون و احتمالن این قدر غر شنیدن از زنشون  دیگه کلن قید این چیزا رو زدن و همیشه شیو می کنن. ولی همه شون بلا استثتا تشویقت می کنن به نگه داشتن ریش و این که چه قد بهت میاد و راحت زندگی کن و هر جوری دوست داری حال کن و هیچ وقت هم زن نگیر.
-          مردهای خارجی: یه مقداری سخته این روآدم بخواد دسته بندی کنه، برخوردها به نظرم خیلی نرمال تر بوده، یعنی اصلن انگار چیز خاصی اتفاق نیافتاده و این گزاره تا وقتی که ریشت مرتبه صدق می کنه. دو تا دسته یه مقداری قابل تشخیص بود، یک اینکه اکثرن خودشون چون زیاد ریش ندارن از ریش خوششون میاد و می گن که کاش می تونستن یه همچین ریشی داشته باشن، دو هم  مردای متاهل غیر ایرانی که همچنان با یه حسرتی تشویقت می کنن که ریش خوبه، البته باید بگم در اکثر موارد این آقایون خارجی زن ایرانی داشتن.

ب- زن ها:
-زن های ایرانی: متاهل و غیر متاهل:
همشون hairphobia دارن و به شدت از ریش بدشون میاد. فقط بعضی هاشون سعی می کنن بازتر و اپن مایند تر با این قضیه برخورد کنن.
در یک حالت ممکنه با ریش یا سیبیل بتونن کنار بیان که طبق تجربه من و یه سری ربط هایی که با روانشناسی داره این داستان، اون هم حالتی هستش که ریش یا سیبیل شما مدل ریش یا سیبیل پدرشون( در زمان بچیگیشون) باشه! هرچند که این هم خودش چند لایه داره و ممکنه در ظاهر اینجوری باشه و در لایه های درونی تضاد های بیشتری وجود داشته باشه.
-زن های غیر ایرانی:
اونقدری صمیمی و نزدیک و طولانی رابطه نداشتم باهاشون که بتونم رابطه ی عمیقی برقرار کنم بین این چیزا. در کل می تونم بگم که اگر مثلن تو حالت عادی و بدون ریش بر فرض تو یه محیطی 50% از دختر ها حاضر باشن با شما حرف بزنن و شانس اینکه شما موفق بشین 30% باشه، در حالت با ریش، شاید 30% حاضر باشن با شما حرف بزنن ولی شانس موفقیت شما خیلی بالاتر در حد 70% هستش.



Monday, July 22, 2013

Rain



خوب اینجای دنیا که ما هستیم خیلی گرمه، یعنی وحشتناک ها!
بعد که خیلی گرم می شه، یهو مانسون می شه، یعنی بارون میاد، زیاد! شر شر! یعنی در دو ثانیه خیس خالی می شین ها.
بعدش هم آسمون پر می شه از ابرای بسیار خوشگل در مدل های مختلف و رنگ های مختلف که حس می کنی اینقدر نزدیکن به زمین که می تونی دستتو دراز کنی و بگیربشون. 
جدیدن شروع کردم عکس گرفتن ازشون، ولی خوب دوربین گوشی هیچوقت نمی تونه اونا رو اون جور که چشم می بینه تصویر کنه.
بحث بارون بود، همیشه دوست داشتم که برم زیر این بارون ها و راه برم، چون کلن بارون اینجا خیلی چیز نادری هستش، و همیشه هم این کار رو می کردم.
این سری اما، هر موقع بارون اومد یا من توی کلین روم داشتم کار می کردم، یا خواب بودم. بعدش  از خیسی زمین و حرف زدن مردم و ابرها  می فهمیدم که بارون اومده.
شاید اگر موقع بارون اومدن هم آزاد بودم، نمی رفتم دیگه زیرش راه برم. فقط یه جایی وایمیسادم و نگاهش می کردم  و این شعر رو زمزمه می کردم:

آخرین برگ سفرنامه ی باران
 این است
که زمین چرکین است

استاد شفیعی کدکنی

Thursday, July 18, 2013

تجویز


امروز با تیگو از کافه اومدیم بیرون و راه افتادیم سمت خونه.آخه یه مدتیه می برمش کافه. 
میاد رو یکی از صندلی های کافه لم می ده، دستاشو صلیبی می ذاره رو هم و سرشو می ذاره روش. هر کی ندونه فک می کنه که الان این سگ چه قدر غمگینه. فقط گاهی که یه آدم جدید وارد کافه می شه سرشو میاره بالا و یه نگاهی به دور و بر می ندازه و دوباره می ره تو لاک خودش.
به نظرم از وقتی می برمش کافه خیلی سرحال تر شده، هر کی میاد تو کافه، همه دوستام که میان می شینم تا گپی بزنیم، یه خورده ور میرن باهاش، بعدش هم می تونه بشینه و به حرفای ما گوش کنه و حوصله اش سر نره.
بعد که می ریم بیرون می شینه راجب همه آدما فکر می کنه و بحث می کنه راجبشون، گاهی هم حتی شخصیتشون رو تحلیل می کنه و حتی پیش بینی هم می کنه رفتارشون رو. تو کافه هر موقع هم که یه موضوع جالبی باشه، یا مثلن وقتی یکی یه چیزی می گه که در راستای تحلیل های تیگو باشه، سرشو میاره بالا  و دمشو تکون می ده و زل می زنه تو چشمای من، یعنی اینکه دیدی راست گفتم.
از کافه اومدیم بیرون و رفتیم سمت خونه، هنوز وارد خونه نشده بودیم که شروع کرد:
" خیلی جالبه، آدما رو خوب تحلیل می کنی، حتی راه حل های خوبی هم بهشون پیشنهاد می دی، ولی تو کارای خودت ریدی!  فقط بلدی برای دیگران تجویز کنی."
بعد هم رفت سمت تراس و در رو محکم پشت سرش بست، یعنی می خواد تنها باشه.
منم ولو شدم رو مبل و به این فکر کردم که الان تنها چیزی که نیاز نداشتم این بود!


Tuesday, July 16, 2013

شک



انگار مدت زیادیه که دارم وسط یه تونل تاریک می رم. و اصلن هم نمی دونم دارم جهت درست رو می رم یا نه، هرکی هم بهم رسیده واسه خودش یه نظری داده و بیشتر شکم رو زیاد کرده.
نیاز دارم که یه نوری ببینم، یه نشونه ای ببینم که مطمئن شم دارم درست راهم رو می رم.

...
پی نوشت: به یه اتفاق خوب تو زندگیم نیاز دارم.

Lets Play On



با منعطف بودن می شه هر شرایطی رو مطلوب کرد.
 فکر نکنم  منظورم ازمنعطف بودن البته،  عوض شدن یا با آدما طور دیگه ای برخورد کردن باشه.

Monday, July 15, 2013

پوزخند



خنده ام می گیرد از این جماعت.
از جماعتی که سعی کردم هرچه بیشتر و بیشتر ازش فاصله بگیرم.
مهم نیست، حتی اگر نباشی،نبودنت را آنگونه که می خواهند تفسیر می کنند،حتی در نبودنت و از نبودنت و از قول تو حرف می زنند، ناراحت می شوند، تحلیلت می کنند، قضاوت می شوی و محکوم.
خنده ی تلخی است.

Friday, July 12, 2013

Monday, July 8, 2013

mind trick


 Objects are worth the meaning that we invest in them,what we ascribe to them,and so are people.
...
Same Reference


Friday, July 5, 2013

ایهام



1)عمری دگر بباید، بعد ازوفات ما را
کین عمر طی نمودیم، اندر امیدواری، اندر امیدواری، اندر امیدواری...

2)عمری دگر بباید، بعد ازوفات ما را؟
کین عمر طی نمودیم، ان در امیدواری، ان در امیدواری، ان در امیدواری...

Tuesday, July 2, 2013

Overthinking


می دونین یکی از بدی های کافه اینه که بعد از یه مدت با آدماش دوست می شی.
بعد یه روزی که دوست داری حرف نزنی، دوست داری تو خودت باشی و از این سکوت لذت ببری، همه میان سراغت، تو حتی دوست نداری بگی سلام، شاید یه تکون سر یا دست تکون دادن کافی باشه، ولی این تازه شروعه، همه فکر می کنن که الان حالت خوب نیست و می خوان سوال پیچت کنن وببینن داستان چیه و تلاش کنن حالت بهتر شه.
ولی تو حتی دوست نداری لبتو باز کنی و بگی " ببین، من خوبم، فقط می خوام تنها باشم". حتی گفتن همین هم ازت بیشترین انرژی رو می بره، سکوتت رو از بین می بره، تمرکزت رو از رو خودت و لذت بردن از سکوت درونت بر می داره، این حسو بهت می ده که آزاد نیستی، باید توضیح بدی، و همه اینا مثل سوهان می مونه ...
و هزار تا فکر دیگه که بعدش میاد، چند بار که این جوری باشی هم همه فک میکنن این یارو چه" اس هول" ای هستش. یا می گن خوب اگه می خواستی تنها باشی چرا اومدی اینجا. بعد تو باید توضیح بدی که می خوام تنها باشم با خودم، می خوام ساکت باشم و حرف نزنم، ولی شاید بخوام همزمان" سوروندد" باشم! 
و بد تر از همه اینکه باید همه اینا رو توضیح بدی.
و اینکه پیش خودت هم می گی بابا خوب این بیچاره ها قصدشون کمک کردنه، باید ممنونشون هم باشی.
و اینکه گاهی هم حالت بده و شاید بخوای با یکی حرف بزنی، و این بدبخت ها از کجا بدونن که تو می خوای حرف بزنی یا نه? پرچم که نزدی بالا سرت که الان کدوم حالتی!
بعد می رسی به اینجا که مگه مردم ابزارن؟ باید منتظر باشن ببینن جناب عالی کی دوست داری حرف بزنی و کی دوست نداری حرف بزنی و در اختیار تو باشن؟
و .....

گاهی آدم نیاز داره تنها باشه فقط و سکوت باشه، دور از همه این بحثا.




Saturday, June 29, 2013

دل کندن


یکی دو روزه این صحنه تو ذهنم میاد، انگار هنوز مشکل ام با این صحنه حل نشده، انگار مثل یه حادثه تو بچگی می مونه که تاثیر زیادی رو زندگی آدم داره و تا آدم تحلیلش نکنه نمی تونه به ریشه خیلی چیزا پی ببره.
نمی دونم چی شد که ساز دهنیم دستم بود و خیلی هم عجله داشتم، داشتم از طرف خیابون گاندی می رفتم سمت میدون ونک، شاید مال اون موقع هاست که کلاس زبان می رفتم اونورا، 4و5 سال پیش.
یکی از این بچه های کوچیک که فال می فروشن، اومد جلو و گفت فال بخر ازم، منم بر خلاف همیشه که وایمیسادم و باهاشون حرف می زدم، توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم، همراهم اومد و چشمش افتاد به سازدهنی تو دستم، دستشو گذاشت روش و گفت اینو بده به من و شروع کرد به به زور کشیدش.
بهش گفتم نمی شه، این یادگاریه.
ولی شروع کرد به بیشتر کشیدنش و یه جورایی گریه کردن، منم محکم کشیدم ساز دهنیو از دستش بیرون و به راهم ادامه دادم، ولی گریه و نگاه سنگینش رو حس کردم از پشت سرم.
بعد از این که یه خورده به راهم ادامه دادم، گریه ام گرفت، برگشتم، ساز دهنیو دادم بهش و به راهم ادامه دادم.
توی همین چند لحظه، قبل از اینکه برگردم، اینا تو ذهنم بود: این که اینا همیشه سو استفاده می کنن و کارشون همینه، اینکه من هیچوقت بهشون پول ندادم، ولی براشون بستنی یا ساندویچ خریدم، باهاشون حرف زدم و باهاشون دوست شدم.پس چرا این سری با این همه بی رحمی ساز دهنیو از دستش کشیدم بیرون؟ شاید چون می خواست به زور بگیرتش؟ این سری هم که پول نخواست، ساز دهنی خواست، دیدی داشت گریه می کرد، یعنی اینقدر برات سخته از یه ساز دهنی دل بکنی؟ حالا بر فرض اینو یه آدمی که برات مهمه بهت داده، که چی؟ آخه این ساز دهنی گرونه، حتمن می فروشنش، نمی ذارن دستش بمونه، به تو چه ربطی داره؟ تو باید دل بکنی، بذار شاد بشه، بقیه اش با خودش.

و ازون به بعد، دل کندن از همه چیز، خیلی برام ساده شد...

Friday, June 28, 2013

Morality?



Do you really think moral decisions are always made in the absence of temptation?
That they made easily? and they are made gracefully?

...
From a reference that I don't mention here.

Monday, June 24, 2013

می گذره رفیق، می گذره



امروز نرفتم کافه، یه راست رفتم خونه.
دررو باز کردم دیدم تیگو نشسته یه گوشه، بعضی وقتا دوست داره واقعا مثل یه سگ رفتار کنه.
سرشو آورد بالا و تو دستم دنبال روزنامه گشت، و ندیدش، گوششو با پاش خاروند و احتمالن با خودش گفت یه روز تخمیه دیگه! می دونه روزایی که روزنامه دستم نیست چه قدر سگم.
حتی سلام هم نکردم بهش، یه راست رفتم طرف اتاقم و وسایلم رو پرت کردم رو مبل و دراز کشیدم رو تخت.
چند ثانیه بعد اومد پیشم و سرشو گذاشت رو سینم و منم شروع کردم به نوازش سرش، سرشو آورد بالا و زل زد تو چشام.فقط تیگو کل داستان رو می دونه و با همون نگاهش تمام احساسات و فکرام رو خوند.   گفت "می گذره رفیق، می گذره" و دوباره سرشو گذاشت رو سینم. 
یه خورده به حرفش فکر کردم و دوباره غرق شدم تو فکرای خودم.
-چایی می خوری؟
- آره، فکر بدی نیست


Sunday, June 23, 2013

تیگو



بحث از اینجا شروع شد که تیگو روی مبل خودش لم داده بود و پاش رو انداخته بود رو پاش و داشت روزنامه می خوند که یهو گفت :من نمی فهمم مشکل اینکه من رو ببری کافه چیه.
یه خورده نگاهش کردم و سعی کردم با آرامش باهاش حرف بزنم، گفتم من نمی فهمم دلیل اینکه جدیدن تو اینقدر علاقمند شدی که بیای کافه چیه.
گفت: خوب حوصله ام سر می ره تو خونه تا تو بیای، دوست دارم آدم های کافه و محیطش که این همه راجبش حرف می زنی رو هم ببینم، مخصوصن دریا رو.
گفتم: واقعن یه لحظه فکر کن، واقعا فکر می کنی اجازه می دن یه سگ بیاد تو کافه؟ بر فرض هم که بیای، می خوای چی کار کنی؟ تو که غیر از من با کسی حرف نمی زنی، اونم تازه اگه تنها باشیم، روزنامه هم که نمی تونی بخونی حتی اونجا، حوصلت سر می ره. 
گفت: نه حوصله ام سر نمی ره، می شینم زل می زنم به دریا. 
اینو با یه لحنی گفت که انگار داره به من تیکه میندازه.
یه نگاهی بهش کردم و گفتم: منم که غیرتی! دریا رو که آوردم خونه می بینیش.
خندید و گفت: اتفاقن ترجیح می دم وقتی اومد اینجا من نباشم، هم تو راحت باشی، هم من سر و صداتون رو نشنوم. تازه این ربطی به حوصله سر رفتن من نداره.
خسته شدم دیگه از این بحث، بهش گفتم فردا  چک می کنم ببینیم نظر بچه های کافه چیه.
دمشو به نشانه رضایت تکون داد و با لبخند روزنامه خوندشو ادامه داد.

Thursday, June 20, 2013

گم-2


گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم
بی هرچه آشنا، گوشه دوری گمنام
حوالی جایی بی اسم...

این حس رو داشتین تا حالا؟ چند وقته بدجوری این حس رو دارم، دلم می خواد جایی باشم که هیچ کس نباشه، هیچ تکنولوژی ای مثل موبایل و لپتاپ هم نباشه،  هیچ کس حتی نگرانم نباشه، و گم بشم تو خودم، دور از این هیاهو، دور از این همه مشغله و کار و ازدحام.
هر چند وقت یه بار، این حس بهم دست می ده، نمی دونم چرا، هنوز نتونستم ریشه اش رو پیدا کنم.
گاهی فکر می کنم که آدم می خواد از فکرای خودش فرار کنه که دنبال یه همچین موقعیتی می گرده، شایدم برای این که از فکراش فرار کنه لازم داره که تنها باشه و خیلی فکر کنه، خودشو مرور کنه و سنگ هاشو با خودش وا بکنه. شاید مثل موچ شدن وسط بازی می مونه، آدم از بازی میاد بیرون، خستگی در می کنه، یه خورده به خودش می رسه، جون که گرفت بر می گرده وسط بازی. در هر صورت خسته ام، دلم می خواهد بگذارم بروم، بی هر چه آشنا، گوشه دوری گمنام، حوالی جایی بی اسم...

...
سید علی صالحی

دریا


مدت زیادی بود که میومد تو کافه و مثل من  پشت یه میز تنها می نشست و به کاراش می رسید. معمولن یه شال سبز داشت  دور گردن که با تلاطم موهای طلایی اش گره می خورد و در کنار پوست سفید و چشم های آبیش ترکیبی به یاد موندنی درست می کرد. در کنار تمام این زیبایی، سادگیش ، سکوتش و عمق نگاهش برای من بیشتر جذاب بود.
بارها شده بود که تنها نشسته بود و یه پسری اومده بود جلو تا سر صحبت رو باز کنه ، همیشه عکس العملش این بود که اول یه نگاهی به من می انداخت و من می فهمیدم از نگاهش که چه قدر تحت فشاره. فقط می خواست تنها باشه، پیش خودش می گفت آره، من خوشگلم، ولی این دلیل نمی شه هرکی رسید بخواد بیاد و سر صحبت رو باز کنه و تنهاییم رو به هم بزنه، همه این هارو با همون نگاه کوتاهش می گفت و بعد یه جوری پسره رو رد می کرد.
نمی دونم از کجا شروع شد، شاید از اونجا که من وقتی می رم تو فکر، به یه جایی خیره می مونم، شاید به دریا خیره موندم چند بار، وقتی به خودم اومدم، دیدم نگاهم می کنه و من هم خودم رو جمع کردم، گاهی هم مشغول کارش بود، ولی همه حرکاتش آروم تر به نظرم میومد، یه حس تعلیق، ازنوع حرکتی که مثلن حواسش نیست و خیلی طبیعی داره این کار رو می کنه و اصلن هم حواسش به من نیست،از اونا که من می تونم تا صبح بشینم و از تناسب این حرکات لذت ببرم و هیچ کاری هم نکنم.
سروش که برام قهوه رو آورد بهم گفت خیلی داری معطل می کنیا، می پره، گفتم چی؟ چشمک زد و به دریا نگاه کرد و رفت.
به دریا نگاه کردم، اون هم به من نگاه کرد،  لبخند زدم، بر خلاف همیشه که نگاهم رو می دزدم، اونم لبخندی زد، نگاهش رو دزدید، دوباره بهم نگاه کرد، از پشت میزش بلند شد و اومد سمت میز من.



Tuesday, June 18, 2013

زوتاروس



اولین باری که دیدمش تو راه کافه بودم، پشت یه چراغ قرمز وایساده بودم که اومد جلو و خیلی کنجکاوانه به صورتم خیره شد، منم یه لبخند زدم بهش و با سبز شدن چراغ  راه افتادم، مکثی کرد و با فاصله دنبالم اومد. به اونور خیابون که رسیدم منتظر وایسادم و نگاهش کردم، انگار با ما فرق داشت. رسید بهم و گفت: غتسشتمن؛ ستنسدخثبکث تایینکض. نفهمیدم چی گفت ولی حس کردم ترجمش میشه: داشتم دنبالت می گشتم. تعجب نکردم، گفتم چرا؟  گفت: نمی تونه بهم بگه. شونه ای بالا انداختم از روی بی تفاوتی.

دعوتش کردم به کافه تا با هم گپی بزنیم. تو راه شروع کرد به حرف زدن. گفت که خیلی اهل مطالعه است، گفت که از یه دنیای دیگه اومده، یعنی خودش خودشو تبعید کرده اینجا، چون  یه حسی رو نداشته، اومده اینجا و تا وقتی این حس رو کامل نفهمه بر نمی گرده، و اون حس  ترحم هستش، یا یه چیزی تو این مایه ها فکرکنم.
رسیدیم به کافه، من داشتم فکر می کردم که الان آدما چی فکر می کنن راجب من که دارم با زبون خودم با این آدم عجیب حرف می زنم که زبانش با ما فرق می کنه. ادامه داد که اگه روی زمین، یه دختر و یه پسر همزمان در حال خودارضایی باشن و کمتر از 273 متر با هم فاصله داشته باشن و همزمان هم ارضاء بشن یک نفر تو دنیای اونا به دنیا میاد، و دقیقا 273 متر، نه یه خورده بیشتر. گفتم با این حساب نباید جمعیت زیادی داشته باشین. خندید. زوتاروس خندید و برام عجیب بود که می تونه بخنده. خواست توضیحات بیشتری بده که بهش فهموندم الان اصلن حوصله شنیدنش رو ندارم.

Monday, June 17, 2013

گم



همین جا خوب است
همین کنج بی پیدایی...

فکر کنم این شعر برای همین کنج کافه من گفته شده، همین جا که من هر روز نامرئی می شینم و لبخند می زنم و به آدما خیره می شم، انگار دفعه اوله می بینمشون و دفعه آخری هم هست که می بینمشون، انگار من از یه دنیای دیگه اومدم و کاملن باهاشون غریبه ام، همیشه لذت کشف و ترس از نزدیک شدن بهشون همراهمه، و این شروع رویاست، کشف در رویا...، همین جا خوب است، همین کنج بی پیدایی.

...
سید علی صالحی

Sunday, June 16, 2013

تعلیق



از خودم دور شده بودم، خیلی دور.
از وقتی که به این محیط جدید اومدم، مشکلای زیادی داشتم، از مشکلات مالی تا درگیری های عاطفی، و این ها همه اضافه شدن به این تغییر بزرگ که این تغییر محیط با خودش میاره. اونقدر درگیر شرایط و استرس هام بودم که نمی تونستم با خودم تنها بمونم، از تنها موندن با خودم فرار می کردم. بعد هم که کم کم اوضاع بهتر شد، به همون روش ادامه دادم. واسه همین مدت ها بود که فرصت تنها شدن با خودم رونداشتم، همیشه دور و برم شلوغ بود، شلوغی ای که دیگه لذتی برام نداشت و اذیتم می کرد، مثل یه جور تعلیق، وسط هیچ چیز.
یه جایی وایسادم نگاه کردم به خودم، به خودم گفتم: عمو، این تو نیستی. این تعریف تو از خودت نیست، و این تعریفت از این تغییری که می خواستی تو زندگیت ایجاد کنی نیست. 
کم کم شروع کردم به خلوت کردن با خودم، سخت بود تا دوباره برگردم به خودم، سخت تر از همیشه. 
تا اینکه این  کنج کافه رو پیدا کردم و سعی کردم کم کم بهش عادت کنم. این جوری شد که کنج کافه شد رفیق من، تا بیام بشینم و با خودم تنها باشم و بهش عادت کنم. 
الان هم حس تعلیق دارم، ولی این تعلیق برام لذت داره، انگار معلقم وسط تمام حس ها و فکرها و کارهایی که دوسشون دارم، گم می شم تو خودم،تو کارم، بیرون که میام نمی فهمم چه قدر گذشته، ولی یه لبخند رو لبم هست، چون چیزای دور و برم آشنا و صمیمی هستن برام. تعلیق...

Thursday, June 13, 2013

مرا یادت هست؟ جای تو هم خالیست...



امروز داشتم به این آهنگه گوش می کردم تو کافه و کتاب می خوندم واسه خودم. نفهمیدم کی غرق شدم تو خودم.

 داشتم به  لحظه های بی حوصلگی فکر می کردم، لحظه هایی که ممکنه خیلی ساده از  یه حادثه شیمیایی تو بدنم به وجود بیاد، یا شاید از یه صحنه ای که شاید هفته پیش دیدم و بی تفاوت از کنارش رد شدم و کم کم تو ناخودآگاهم ته نشین شده و خودش رو نشون داده ،یا  از خیلی چیزایی که مدت زیادیه که دارم براشون تلاش می کنم و هنوز بهشون نرسیدم یا کاملن ازشون دل بریدم و قبول کردم که نمی رسم بهشون و این حس نا امیدی لعنتی ای که میاد سراغ آدم، یا این حس تنهایی لعنتی ای که تو یه کشور دیگه  که هر چه قدر هم تنها بودن رو دوست داشته باشم و حتی اگه دوست نداشته باشم و دور و برم پر از آدم های هم زبونم باشه، باز مثل یه چیز تیز که داره همینجوری فشارش رو رو بدنم بیشتر و بیشتر می کنه، یا فکر کردن به اتفاقایی که اگه می افتادن یا نمی افتادن چه قدر می تونست الان زندگی متفاوت باشه، با رابطه ای  که اگه شکل می گرفت یا نمی گرفت، یا اگه تموم می شد یا نمی شد الان  چه قدر خوشحال تر می شد بود، یا حتی از یه دلتنگیه ساده برای یه دوست.

همه اینهایی که گفتم، و همه اینهایی که نگفتم، بهانه هایی هستن که من گاهی ازشون استفاده می کنم تا بی حوصلگی خودم رو موجه نشون بدم، تا به خودم بگم بهتر از این هم می شد باشه ولی نیست و من حق دارم که الان بی حوصله باشم. 

یه جایی باید این رشته رو پاره کرد، باید یاد بگیرم که با دست خودم بهانه به خودم ندم برای ناراحت بودن و بی حوصله بودن، و گاهی هم به خودم اجازه بدم بی حوصله باشم، و دنبال دلیل نگردم براش، به هیچ چیزی ربطش ندم، و خیلی آروم بشینم و منتظر بشم و تلاشم رو بکنم تا بگذره، مثل من که الان نشستم اینجا.

Tuesday, June 11, 2013

You can not delete it



امروز تو کافه، با بچه ها صحبت سر این بود که اگه بتونی برگردی عقب تو زندگیت و از اونجا دوباره زندگی کنی، دوست داری اونجا کجا باشه و چرا دوست داری اونجا باشه.
اولش همه تقریبا می خواستن برگردن به حدود یک یا دو سال قبل. بعدش که بیشتر فکر کردن، رفتن عقب تر،  6 سال، بعد 10 سال، و همینجوری بیشتر شد.
من ساکت نشسته بودم و فقط گوش می دادم و با خودم فکر می کردم. این شعر گروس عبدالملکیان تو ذهنم بود:

نه!
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دستهایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید تصمیم دیگری گرفت.


Sunday, June 9, 2013

It's not raining anymore...


Sky is black, it hurts
It's raining to show me what I have missed

وارد کافه می شم و می رم کیفم رو سر می دم رو همون میز کنج کافه که همیشه می شینم، هدفونمو از تو گوشم در میارم و می رم سمت کانتر و بعد از احوال پرسی یه موکا سفارش می دم و میام می شینم پشت میز. امروز اصلن حال هیچ کاری ندارم. از اون روزای بی حال که پیش خودت می گی کاشکی هوا ابری بود و یه خورده باد میومد. هدفونمو دوباره می ذارم تو گوشم.

I have to go to feel that I’m young
Without something to show me the way
به آدم های دور و برم نگاه می کنم. اکثرا جدیدن.

I’m not scared to watch you break me down
I don’t let it come around
میرم تو خودم، فکرم همه جا میره و در عین حال هیچ جا نیست.

I’ve decided to dig a hole
In the dark
Where the lights die
In the dark
این همه آدم، چی می خوان از زندگی؟ چه فرقی می کنه، تو خودت چی می خوای؟

Trespassing past, to nothing
It’s not raining anymore…


...
آهنگ همین وبلاگ.

Saturday, June 8, 2013

کافه کنج




نسل ما، خیلی از روزهاش رو تو کافه گذرونده و می گذرونه. من هرروز می شینم یه کنج خلوت کافه.آهنگ گوش می کنم و کارامو می کنم، با خودم خلوت می کنم و فکر می کنم، گاهی هم با آدما حرف می زنم.