Sunday, February 23, 2014

َشعر



میاد، نصفه شب وسط خواب، صبح زود که از خواب پا می شم، گاهی که وسط کار کردن غرق فکر می شم، لغت تو سرم می چرخه، تصویر تو ذهنم شکل می گیره. 
با خودم یه نشونه می ذارم که بعدن سر فرصت ادامه بدمش.
ولی معمولا بعدن پیش نمیاد از بس سرم شلوغه، اگر هم پیش بیاد، یادم رفته تمام نشونه ها و تصویرها و لغت ها.
و من می مونم و حسرتی از ننوشتن.
منی که انگار دارد در خود می میرد از نخواندن، از ننوشتن، از پرواز ندادن رویا، از نساختن تصویر و بازی با کلمات.


Saturday, February 15, 2014

پوچ


باید شعری سرود
از چیزی که نیست
از حسی که پوچ
از لحظه ای که رفت

Monday, February 10, 2014

تعلیق



باید هر چند یه بار این حسو داشته باشه آدم، حس خوبیه، و من مدت هاست که نداشتمش.
حس تعلیق،  حس تنها بودن و پرسه زدن در خود،حس گم شدن، حس اینکه جایی کسی منتظرت نیست، حس اینکه کسی ازت خبری نگیره و تو خود بودنت رو پاره پاره نکنه ، حس اینکه از کسی خبری نگیری،  حس این که هیچ جایی هیچ خبری نیست،  حس اینکه تکنولوژی وجود نداره.
و این حس بزرگ شه، بزرگ و بزرگ، تا دلت برای همه اینا تنگ شه، و باز هم صبر کنی، صبر کنی و صبر، تا جایی که سیر شی و باز برگردی ببینی چی داره می گذره تو این دنیا.


Thursday, February 6, 2014

شلوغ



امروز بعد از مدت ها رفتم کافه، تیگو هم خوشحال بود که داریم میریم کافه.
بعد از یه سلام و علیک گرم، رفتم سمت جایی که همیشه می شینم، دیدم یه غریبه نشسته، همچین با دلخوری نگاهش کردم و رفتم و یه جای دیگه نشستم. تیگو یه جوری نگاهم می کرد که انگار دلش خنک شده و داره بهم می گه: ابله! از بس نیومدی این یارو که سر جات نشسته داره فک می کنه این غریبه هه کیه که بد هم نگاه می کنه.
خیلی ها رو دیدم، خیلی ها هم نبودن. حالشون رو از بچه ها پرسیدم، منتظر یه اسم خاص بودم، کسی ولی چیزی نگفت، منم نمی تونستم بپرسم، نمی خواستم تابلو شه. تیگو هم از این استیصال من لذت می برد و تو دلش بهم می خندید، دهنشو باز کرده بود و زبونشو آورده بود بیرون و دمشو به سرعت تکون می داد.
 مثل همیشه، همه منتظر بودن که  این محدوده زندگی -فاصله بین بود و نبودن و بودن در کافه- رو که نرفتم کافه و معلوم نبوده کجا بودم و تو ذهن خطی شون خالی مونده  رو با یه داستان داغ پر کنم. من هم به جاش شروع کردم از تعریف کردن از سوپرکانداکتر و فونان و ازین جور لغت های گنده که فرار کنم از سوالا. کسی باورش نمی شه. مدتی نبودن بدون هیچ اتفاق هیجان انگیز و فقط سرگرم کار و درس بودن. اینجوری چیزی نیست که به واسطه اون این فاصله زمانی رو پر کنن. مثل اینکه یکی ازشون بپرسه از فلانی چه خبر؟ اونا هم بگن خوبه، درگیر و کار و درس بود یه مدت نبود! اصلن شبیه یه دیالوگ واقعی نیست. شاید هم واقعا، زندگی من  شبیه یه زندگی واقعی نیست.
آخرش سروش اومد، سرش گرم وید بود،تازه زده بود، طبقه بالای کافه. با همون ماگ بزرگ مخصوص خودش اومد که همیشه پر از چایی مخصوص خودشه، نشست و گپی زدیم، داشت می رفت گفت راستی، از همون موقع ها که تو دیگه نیومدی، اونم دیگه نیومد. خودمو زدم به اون راه، پرسیدم کی؟ خندید و رفت. تیگو براق شد.