Sunday, June 23, 2013

تیگو



بحث از اینجا شروع شد که تیگو روی مبل خودش لم داده بود و پاش رو انداخته بود رو پاش و داشت روزنامه می خوند که یهو گفت :من نمی فهمم مشکل اینکه من رو ببری کافه چیه.
یه خورده نگاهش کردم و سعی کردم با آرامش باهاش حرف بزنم، گفتم من نمی فهمم دلیل اینکه جدیدن تو اینقدر علاقمند شدی که بیای کافه چیه.
گفت: خوب حوصله ام سر می ره تو خونه تا تو بیای، دوست دارم آدم های کافه و محیطش که این همه راجبش حرف می زنی رو هم ببینم، مخصوصن دریا رو.
گفتم: واقعن یه لحظه فکر کن، واقعا فکر می کنی اجازه می دن یه سگ بیاد تو کافه؟ بر فرض هم که بیای، می خوای چی کار کنی؟ تو که غیر از من با کسی حرف نمی زنی، اونم تازه اگه تنها باشیم، روزنامه هم که نمی تونی بخونی حتی اونجا، حوصلت سر می ره. 
گفت: نه حوصله ام سر نمی ره، می شینم زل می زنم به دریا. 
اینو با یه لحنی گفت که انگار داره به من تیکه میندازه.
یه نگاهی بهش کردم و گفتم: منم که غیرتی! دریا رو که آوردم خونه می بینیش.
خندید و گفت: اتفاقن ترجیح می دم وقتی اومد اینجا من نباشم، هم تو راحت باشی، هم من سر و صداتون رو نشنوم. تازه این ربطی به حوصله سر رفتن من نداره.
خسته شدم دیگه از این بحث، بهش گفتم فردا  چک می کنم ببینیم نظر بچه های کافه چیه.
دمشو به نشانه رضایت تکون داد و با لبخند روزنامه خوندشو ادامه داد.

1 comment:

نرگس said...

رسیده است جهانم به آخر این خط
اجازه هست از این بیت ها پیاده شوم