امروز نرفتم کافه، یه راست رفتم خونه.
دررو باز کردم دیدم تیگو نشسته یه گوشه، بعضی وقتا دوست داره واقعا مثل یه سگ رفتار کنه.
سرشو آورد بالا و تو دستم دنبال روزنامه گشت، و ندیدش، گوششو با پاش خاروند و احتمالن با خودش گفت یه روز تخمیه دیگه! می دونه روزایی که روزنامه دستم نیست چه قدر سگم.
حتی سلام هم نکردم بهش، یه راست رفتم طرف اتاقم و وسایلم رو پرت کردم رو مبل و دراز کشیدم رو تخت.
چند ثانیه بعد اومد پیشم و سرشو گذاشت رو سینم و منم شروع کردم به نوازش سرش، سرشو آورد بالا و زل زد تو چشام.فقط تیگو کل داستان رو می دونه و با همون نگاهش تمام احساسات و فکرام رو خوند. گفت "می گذره رفیق، می گذره" و دوباره سرشو گذاشت رو سینم.
یه خورده به حرفش فکر کردم و دوباره غرق شدم تو فکرای خودم.
-چایی می خوری؟
- آره، فکر بدی نیست
-چایی می خوری؟
- آره، فکر بدی نیست
1 comment:
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
Post a Comment