امروز داشتم به این آهنگه گوش می کردم تو کافه و کتاب می خوندم واسه خودم. نفهمیدم کی غرق شدم تو خودم.
داشتم به لحظه های بی حوصلگی فکر می کردم، لحظه هایی که ممکنه خیلی ساده از یه حادثه شیمیایی تو بدنم به وجود بیاد، یا شاید از یه صحنه ای که شاید هفته پیش دیدم و بی تفاوت از کنارش رد شدم و کم کم تو ناخودآگاهم ته نشین شده و خودش رو نشون داده ،یا از خیلی چیزایی که مدت زیادیه که دارم براشون تلاش می کنم و هنوز بهشون نرسیدم یا کاملن ازشون دل بریدم و قبول کردم که نمی رسم بهشون و این حس نا امیدی لعنتی ای که میاد سراغ آدم، یا این حس تنهایی لعنتی ای که تو یه کشور دیگه که هر چه قدر هم تنها بودن رو دوست داشته باشم و حتی اگه دوست نداشته باشم و دور و برم پر از آدم های هم زبونم باشه، باز مثل یه چیز تیز که داره همینجوری فشارش رو رو بدنم بیشتر و بیشتر می کنه، یا فکر کردن به اتفاقایی که اگه می افتادن یا نمی افتادن چه قدر می تونست الان زندگی متفاوت باشه، با رابطه ای که اگه شکل می گرفت یا نمی گرفت، یا اگه تموم می شد یا نمی شد الان چه قدر خوشحال تر می شد بود، یا حتی از یه دلتنگیه ساده برای یه دوست.
همه اینهایی که گفتم، و همه اینهایی که نگفتم، بهانه هایی هستن که من گاهی ازشون استفاده می کنم تا بی حوصلگی خودم رو موجه نشون بدم، تا به خودم بگم بهتر از این هم می شد باشه ولی نیست و من حق دارم که الان بی حوصله باشم.
یه جایی باید این رشته رو پاره کرد، باید یاد بگیرم که با دست خودم بهانه به خودم ندم برای ناراحت بودن و بی حوصله بودن، و گاهی هم به خودم اجازه بدم بی حوصله باشم، و دنبال دلیل نگردم براش، به هیچ چیزی ربطش ندم، و خیلی آروم بشینم و منتظر بشم و تلاشم رو بکنم تا بگذره، مثل من که الان نشستم اینجا.
No comments:
Post a Comment