Tuesday, June 18, 2013

زوتاروس



اولین باری که دیدمش تو راه کافه بودم، پشت یه چراغ قرمز وایساده بودم که اومد جلو و خیلی کنجکاوانه به صورتم خیره شد، منم یه لبخند زدم بهش و با سبز شدن چراغ  راه افتادم، مکثی کرد و با فاصله دنبالم اومد. به اونور خیابون که رسیدم منتظر وایسادم و نگاهش کردم، انگار با ما فرق داشت. رسید بهم و گفت: غتسشتمن؛ ستنسدخثبکث تایینکض. نفهمیدم چی گفت ولی حس کردم ترجمش میشه: داشتم دنبالت می گشتم. تعجب نکردم، گفتم چرا؟  گفت: نمی تونه بهم بگه. شونه ای بالا انداختم از روی بی تفاوتی.

دعوتش کردم به کافه تا با هم گپی بزنیم. تو راه شروع کرد به حرف زدن. گفت که خیلی اهل مطالعه است، گفت که از یه دنیای دیگه اومده، یعنی خودش خودشو تبعید کرده اینجا، چون  یه حسی رو نداشته، اومده اینجا و تا وقتی این حس رو کامل نفهمه بر نمی گرده، و اون حس  ترحم هستش، یا یه چیزی تو این مایه ها فکرکنم.
رسیدیم به کافه، من داشتم فکر می کردم که الان آدما چی فکر می کنن راجب من که دارم با زبون خودم با این آدم عجیب حرف می زنم که زبانش با ما فرق می کنه. ادامه داد که اگه روی زمین، یه دختر و یه پسر همزمان در حال خودارضایی باشن و کمتر از 273 متر با هم فاصله داشته باشن و همزمان هم ارضاء بشن یک نفر تو دنیای اونا به دنیا میاد، و دقیقا 273 متر، نه یه خورده بیشتر. گفتم با این حساب نباید جمعیت زیادی داشته باشین. خندید. زوتاروس خندید و برام عجیب بود که می تونه بخنده. خواست توضیحات بیشتری بده که بهش فهموندم الان اصلن حوصله شنیدنش رو ندارم.

No comments: