مدت زیادی بود که میومد تو کافه و مثل من پشت یه میز تنها می نشست و به کاراش می رسید. معمولن
یه شال سبز داشت دور گردن که با تلاطم
موهای طلایی اش گره می خورد و در کنار پوست سفید و چشم های آبیش ترکیبی به یاد
موندنی درست می کرد. در کنار تمام این زیبایی، سادگیش ، سکوتش و عمق نگاهش برای من
بیشتر جذاب بود.
بارها شده بود که تنها نشسته بود و یه پسری اومده
بود جلو تا سر صحبت رو باز کنه ، همیشه عکس العملش این بود که اول یه نگاهی به من
می انداخت و من می فهمیدم از نگاهش که چه قدر تحت فشاره. فقط می خواست تنها باشه،
پیش خودش می گفت آره، من خوشگلم، ولی این دلیل نمی شه هرکی رسید بخواد بیاد و سر
صحبت رو باز کنه و تنهاییم رو به هم بزنه، همه این هارو با همون نگاه کوتاهش می
گفت و بعد یه جوری پسره رو رد می کرد.
نمی دونم از کجا شروع شد، شاید از اونجا که من
وقتی می رم تو فکر، به یه جایی خیره می مونم، شاید به دریا خیره موندم چند بار،
وقتی به خودم اومدم، دیدم نگاهم می کنه و من هم خودم رو جمع کردم، گاهی هم مشغول
کارش بود، ولی همه حرکاتش آروم تر به نظرم میومد، یه حس تعلیق، ازنوع حرکتی که
مثلن حواسش نیست و خیلی طبیعی داره این کار رو می کنه و اصلن هم حواسش به من نیست،از
اونا که من می تونم تا صبح بشینم و از تناسب این حرکات لذت ببرم و هیچ کاری هم
نکنم.
سروش که برام قهوه رو آورد بهم گفت خیلی داری
معطل می کنیا، می پره، گفتم چی؟ چشمک زد و به دریا نگاه کرد و رفت.
به دریا نگاه کردم، اون هم به من نگاه کرد، لبخند زدم، بر خلاف همیشه که نگاهم رو می دزدم،
اونم لبخندی زد، نگاهش رو دزدید، دوباره بهم نگاه کرد، از پشت میزش بلند شد و اومد
سمت میز من.
No comments:
Post a Comment