Sunday, February 23, 2014

َشعر



میاد، نصفه شب وسط خواب، صبح زود که از خواب پا می شم، گاهی که وسط کار کردن غرق فکر می شم، لغت تو سرم می چرخه، تصویر تو ذهنم شکل می گیره. 
با خودم یه نشونه می ذارم که بعدن سر فرصت ادامه بدمش.
ولی معمولا بعدن پیش نمیاد از بس سرم شلوغه، اگر هم پیش بیاد، یادم رفته تمام نشونه ها و تصویرها و لغت ها.
و من می مونم و حسرتی از ننوشتن.
منی که انگار دارد در خود می میرد از نخواندن، از ننوشتن، از پرواز ندادن رویا، از نساختن تصویر و بازی با کلمات.


3 comments:

Anonymous said...

اتفاقی که برای من افتاد...

Maral Charkhtab Tabrizi said...

benevis khob... cholagh

Anonymous said...

دقیقن مثل من! :/ :(