نگفته بودمت که این روزها
چه قدر از روزهای پیش از با تو بودن میترسم
انگار، بیهودگی فعلی بود که در هر لحظه صرف میشد
انگار، حوصله کیمیای کمیابی بود به نایابی خوشبختی
انگار، زندگی زندانی بود که هیچ پنجره ای به رویا نداشت
انگار، باقی زندگی باید در میان کابوسی تکراری به پایان میرسید
No comments:
Post a Comment