صبح که بیدار میشد نگاهش می کردم، پر از تمنای بوسیدنش، محو زیبایی اش میشدم. کمی باهم حرف میزدیم.
بلند میشد، آبی به دست و صورتش میزد، میرفت سراغ کمد، با تامل چند تا لباس مختلف رو نگاه میکرد و برمیداشت، لختی فکر میکرد، و لباس دیگری را برمیداشت تا لباس روز مشخص شود. و من با لذت به لباس عوض کردن او و بدن زیبایش نگاه میکردم.
بعد نوبت آرایش سبک بود، اما با رژ لب قرمز. و چه قدر زیباتر میشد با رژ لب قرمز. بعد میرفت سراغ گوشواره ای که به لباسش بیاید. آخ که چه قدر گوشواره به او می آمد.
بعد نوبت کاپشن بود و در آخر شال. شاهکاری بیمانند، مثل یه نقاشی زیبا.
با هم از پله ها پایین میرفتیم و در خیابان قدم میزدیم تا به ایستگاه قطار برسیم، گاهی دیرمان بود و چند قدمی می دویدیم، اما همیشه می ایستادیم تا به سگ مهربان در راه سلام کنیم.
از ایستگاه مترو مسیرمان عوض می شد. او سوار قطاری میشد که دیگر اینترنت نداشت. و من نمیتوانستم همراه او باشم. اما پیش خودم فکر میکردم که من سوار قطاری برای مسیر دیگری شده ام.
—-
Dec. 6th 2022