Wednesday, August 28, 2013

ترس



از بس روزای خوب نداشتیم، از بس بدی اومده سرمون، همش منتظرشیم.
الان جای خوبی از زندگیم هستم، پروژه ام تا این مرحله اش جواب داده، چند تا اتفاق خوب دیگه افتاده و یک سفر خیلی عالی رفتم. کلی از دوستای قدیمیم رو دیدم، برگشتم با روحیه و شاد، و حالا پروژه ام هم داره بهتر ادامه پیدا می کنه.
ولی همش این ترس باهام بود که نکنه یه اتفاق بد بیافته. از بس که اینجوری بوده زندگی، از بس که بهمون گفتن پشت هر شادی یه غمه. نه این جوری نیست، زندگی در همه، خوب و بد با هم، ولی اگه تو محیط درست قرار بدی خودت رو، اگه فکرت رو درست کنی، اگه محیطت رو درست کنی، اگه خودت خودت رو نندازی تو چاه، اگه محیط و ادما اذیتت نکنن، اگه درست و سالم تلاش کنی، می بینی دلیلی برای بد بودن و اتفاق بد افتادن و ناراحت بودن نیست. می شه شاد بود و شاد موند و شاد کرد. گاهی هم اتفاقای بد خواهد افتاد که خواهند گذشت.

نوشتم که یادم بمونه. نوشتم که مثل بیشتر آدما فقط از درد و غصه ها ننوشته باشم. نوشتم که بدونم لحظه های خوب و شاد بیشتر ارزش ثبت شدن دارن.


4 comments:

نرگس said...

عزیزم چه قدر خوش حالم برای این روزای خوبت
امیدوارم همیشه دلت شاد باشه

نرگس said...

نمیدونم چی شد یک هو شد بیام وبت
میترسم ببندم برم دفعه بعد باز ادا در بیاره نشه بیام
الان بلاتکلیف موندم
پست های عقب مونده رو هم خوندم اما خب خیلی بیکارم این تووو
:)
امیدوارم دفعه ی بعد به راحتی این دفعه بشه بیام تووووو
...
خوش باشی عزیز

Anonymous said...

راس میگی
یادمون رفته بدون نگرانی شاد باشیم
منم باید همین روزا از این طرز فکر دست بکشم تا یه کم بهتر زندگی کنم :)

نرگس said...

کجایی کافه گرد جان ؟
خوبی ؟
بیا چیزی بنویس
همه گرد سکوت گرفتیم به دهن؟
حرفی بزن آخه:(